راز پرواز


 

نویسنده: صالح افشار تو یسر کانی




 

مرا خاطر ز چزابه غمينه
كه نعش همقطارم بر زمينه

شهيد از جاي خود برخيز و بنگر
بهاي خون تو «فتح المبينه»

سرگذشت

نگاهم در دل دريا و دشته
غم و اشكم، سكوتم، سرگذشته

دلم با خون كارون مي زنه موج
«گمونم نوبت «والفجر هشته»

چنانه

برادر يادته رزم شبانه
عبور از خط آتش در «چنانه»

شب حمله شب طوفان آتش
گرفتن خصم دون را در ميانه!

آهنگ دل

عجب با تار دل آهنگ مي زد
به زخم سينه من چنگ مي زد

بسي كردم تحمل زخم چنگش
چرا بر شيشه دل سنگ مي زد

نور بسم الله

رخي تابنده تر از ماه داري
هزاران عاشق درگاه داري

نگو اقراء كه من لالم ز حيرت
تو با خود نور بسم الله داري
 

در نسيم باد...

كسي حال دل ما را نپرسيد
شهيد زخم دل در خاك پوسيد

نسيم ياد آن ياران رفته
كف خاكستري بر خاك پاشيد
برودوشم پر از نارنجك و عشق

دوباره بوي خاكستر سنگر آمد
محرم با هواي ديگر آمد

كجاييد اي جوانان بسيجي
به ياد من علي اكبر آمد

زپشت خاكريزي تا اباالفضل عليه السلام
شهيدي رفته از اينجا اباالفضل عليه السلام

تفحص مي كنم خاكسترش را
به سربندي نوشته يا اباالفضل عليه السلام

نوشته روي پيشاني اباالفضل عليه السلام
ميان چشم باراني اباالفضل عليه السلام

شده دست من از دستان تو دور
كه دردم را تو ميداني اباالفضل عليه السلام

امير عشق عباس شهيد است
دل بي عشق در بند يزيد است

به ياد دستت افتادم اباالفضل عليه السلام
دوباره آخر شعرم سپيد است

شب و ذكر و نيايش بود و جبهه
دخيل دست و خواهش بود و جبهه

حسين و زينب و روي اباالفضل عليه السلام
خدا بود و همايش بود و جبهه

اسرار نبرد

كسي از آه و دردم با خبر نيست
از آن شب هاي سردم با خبر نيست

بر و دوشم پر از نارنجك و عشق
ز اسرار نبردم با خبر نيست

دل گمنام

زمانه غرق در يك بي خيالي است
چه بايد كرد فصل خشكسالي است

در اينجا واژه دل گشته گمنام
به دوش لحظه ها تابوت خاليست
باغ شهادت
تلنگر مي زند قلبم كه برخيز
كه بايد بگذري از خط خونريز

دلم باغ شهادت بود روزي
ولي افسرده شد در فصل پائيز

احوالپرسي

گفتي به من چطوري روز و شبي ندارم
دل آتش است و ويران اما تبي ندارم

از لطف بي شمارت من مي كنم تشكر
زيرا كه در حضورت من مطلبي ندارم

بوي سنگر

دوباره بوي خاك سنگر آمد
هواي رفته هاي محشر آمد

به ياد خاكريز افتاده قلبم
دليل اشك من روشن تر آمد

درس عرفان

درس عرفان را ز تو آموختم
راز و رمزش را به جان اندوختم

شمس حال من به مولانا بگفت
خام بودم پخته گشتم سوختم

پرواز نجات

با يك پرش نظاره صد راز مي كنم
چون از فراز كوي تو پرواز مي كنم

هنگامه فرود در آفاق دور دست
چتر دلم به ياد رخت باز مي كنم(1)
كابين دل

بيا اي هم سفر اي همدم راز
به كابين دلم با عشق پرواز

مگر نشنيده اي از قول شاعر
كند همجنس با همجنس پرواز

راز پرواز

بيا بنشين به كابين دلم باز
بگو از كوچ دل از عشق پرواز

به فكر آسماني تازه باشيم
كبوتر با كبوتر باز با باز

آسمان راز

بيا تا همدم و دمساز باشيم
رها در آسمان راز باشيم

بيا تا بال در بال و صميمي
پرستوهاي يك پرواز باشيم

آئينه تاريخ

زمين آئينه دار محشري بود
وطن ويرانه ويرانگري بود

قرين حيرتي شد چشم تاريخ
خميني انقلاب ديگري بود

ماه بهمن

بهمن مه خون مه قيام است
بهمن به دوازده تمام است

امروز كه چشم خلق روشن
از نور دوازده امام است
پی نوشت
1-هيچ پرنده هوانورد پروازي وجود ندارد كه در حين پرواز و يله شدن در آسمان حتي براي يك بار با سانحه اي مواجه نگرديده باشد. از اين رو براي اين بنده هم چندين بار در سوانح اوقاتي پيش آمد كه بسيار خطر آفرين بود. تا جايي كه استادان و همكاران آبي دلم شاهد قضايا بودند بعدها آن را يك بلاك آموزشي فنون نجات محسوب كردند و ليكن از ديدگاه خودم يك معجزه الهي و تولد دوباره بود. لن يلج ملكوت السموات من لم يولد مرّتين

به ملكوت راه ندارد مگر كسي
هر بامداد اول عمرش دوباره است
منبع : افشار تو یسر کانی .صالح / معبر اسمان / انتشارات ایران سبز جاپ دوم / تهران 1388